¸.•*´¨`*•.ALONE.•*´¨`*•.¸

وقتی تمام احساس دلتنگیت را



با یک "به من چه؟!!" پاسخ می گیری



"به کسی چه" که چقـــدر تنهایی!!!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1398برچسب:, در ساعت 12:15 توسط نسترن |

نــــه

تـــــو دوغگـــــــــــــــــــــو نـــیِـــســــــــتــــی

مـــــن حــــــواســـــــم پـــــــــرت اســـــــت

تــــــــو بـــــــه مــــــن گــــــفــــــتـــــــی:

دوســــتـــــت دارم بــــــــــــــــی انـــــــــــــــدازه

حــــــالـــــــا کـــــــه خـــــــوب فـــــــکــــــر مـــــــی کـــــــــنـــــــم

مـــــیـــــفـــهــــمــــــم "بـــــــی انــــــدازه" یــــــعــــــنــــــی چـــــــی                                                       

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1398برچسب:, در ساعت 17:15 توسط نسترن |

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, در ساعت 12:14 توسط نسترن |

بیایید پارسی وار *زنها* را پاس بدارید . . 
این بار اگر زن زیبارویی را دیدید ..
هوس را زنده به گور کنید .. 
و خدا را شکر کنید برای خلق این زیبایی .. 
زیر باران اگر دختری را سوار کردید .. ... ... 
جای شماره به او امنیت بدهید . .
او را به مقصد مورد نظرش برسانید .. 
نه به مقصد مورد نظرتان .. 
هنگام ورود به هر مکانی .. ... 
با لبخند بگویید: اول شما . . 
در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او ..
بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت می بیند ..
احساس امنیت کند نه ترس .. 
بیاییدفارغ از جنسیت .. کمی مرد باشید

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:58 توسط نسترن |

من زنم! 
من زنم… 
بی هیچ آلایشی… 
حتی بی هیچ آرایشی! 
او خواست که من زن باشم … 
که بدوش بکشم،بار تو را که مردی! 
و برویت نیاورم که از تو قویترم ... 
آری من زنم... 
او خواست که من زن باشم ... 
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ... 
عشق خواهم ورزید ... 
به مردانگی ات خواهم بالید... 
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ... 
پشتیبانت خواهم بود... و تو ... 
مرد بمان! 
این راز را که من مرد ترم... 
به هیچ کس نخواهم گفت

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:56 توسط نسترن |

برای اولین بار یه لطفی در حقم بکن

حالا که رفتی - دیگه برنگرد

من پل های پشت سرت را خراب کردم

راه میانبر خطرناک است

تازه اگر هم برسی من دیگر ادم سابق نیستم

نگران خورد شدن غرورتم

تو بازی رو باختی

حداقل مغرورانه طعم شکست رو بچش.

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:51 توسط نسترن |

تلخترین حرف : دوستت دارم اما …



شیرین ترین حرف : … اما دوستت دارم



به همین راحتی جابه جایی کلمات زندگی را دگرگون میکند !

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:32 توسط نسترن |

الهي تو بميري من نميرم....سر قبرت بيام پارتي بگيرم

الهي سرخک و اريون بگيري.... تب مالت و بلاي جون بگيري

الهي از سرت تا پات فلج شه.... کمرت بشکنه،دستت سقط شه

الهي حصبه و ام اس بگيري....سر راه بيمارستان بميري

الهي کوربشي چشمات نبينه.... بميري، گم بشي، حقت همينه

الهي آسم تايپ آ بگيري... هنوز که زنده اي پس کي ميميري؟

الهي شوهرنه(زن) ايدزي بگيري.... بفهمي که داري از ايدز ميميري

به در بردي از اينها جان به سالم.... الهي دردبي درمون بگيري

.

.

.

.

.

شووووووووووووووووووووووخی بود

من هیچوقت برات دعای بدی نمیکنم

با اینکه .....

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:22 توسط نسترن |

درسته بعضی از پسرا ماشین مدل 2013 ندارن...

جیب پر پول ندارن...

شب روز نمیبرنتون بیرون و واستون خرج کنن...

شاید نتونن برای تولدتون آیفون 5 بخرن...


ولی...

ولی کلی ذوق پشت همون شاخه گلیه که میخوان بهتون بدن...

شاید نتونید با این پسرا جلو دوستاتون پُز بدید...

امّا...

مرد به این میگن؛ نه اونی که واسه هر ننه قمری خرج میکنه...!

تا شاید دو بار کنارش بخوابه... :|

هیچ کس حق نداره به این دسته از مردا بگه:

اگر من باهات نباشم، هیشکی آدم حسابت نمیکنه...!!! :|

دوست داشتن رو با این چیزا نسنجید...!!!
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, در ساعت 11:11 توسط نسترن |

ایـن روزهـآ

حِسے دارَم

آمیختہ با دلتَنگے

کَم مے آورم

بازوانے مے خواهَم که تَنگـ در بَرم گیرنــــد

اَما نَه هر بازوانے

فقط حـصار آغوش تـــ ـ ـ ♥ـ ــو ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, در ساعت 22:55 توسط نسترن |

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, در ساعت 22:51 توسط نسترن |

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم !

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم ،

وسط گریه هایش بگویم :

غصه نخور خودم جان!

درست می شود ! درست می شود !

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, در ساعت 22:49 توسط نسترن |

 میخــــــواهم عوض شوم!



چرا بایـــــد دلتنگ آغوشت باشم؟



میخـــــــواهم تو دلتـــــنگ آغوشَـــم باشــــی!



میخـــواهم آن سیــــبِ قرمزِ بالـــای درخــــــت باشـــــَم



در دورتـــــرین نُـــقطه



دقت کن!!!



رسیدن بـــــه مَــــن آسان نیـــــست



اگر هِـــمـَتـَش را نـَـــداری



آسیــــبی به درخت نــــزن



بـــــه همان سیــــب هایـــــ کِرم خورده ی روی زمــــــین

 

قانـــــــــــــع بــاش..

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 21:6 توسط نسترن |

 دلـــــــــــــــــــمـ بــــــــراتــــ تـــــنـــــگــ نــمـــیــشــــه

هـــــیــــــچ

ازتـــــ مـــــمـــــنــــــونــــــــم هـــــســـــتـــــمــ ــکـــــــه نـــــیـــــســــتـــــی

نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 20:56 توسط نسترن |

معمولي

من

معمولي   ام

معموليه   معمولي

معمولي  ام

من

من ادمم ادم معمولي ادم معمولي در ياد ها نيست

معمولي  جذاب   نيست

کسي دوستش نداره

عاشقش نميشه

ادم معمولي

عزيز  کسي نميشه

در لحظات کسي نيست

کاش بر ياد خاطرات بمانداما

بر ياد نمي ماند

ادم معموليم

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 20:44 توسط نسترن |

 

چه کسی خواهد دید ،مردنم را بی تو!

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کسی خواهد گفت

آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی

روی خندان تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را((بی قید))

و تکان دادن دست((که مهم نیست زیاد))

و تکان دادن سر                             

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 15:20 توسط نسترن |

همه مرا به خنده های با صدا می شناسند

این بالش بیچاره

به گریه های بی صدا !

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 13:49 توسط نسترن |

حالا آمدي؟

حالا يادت آمد که هستم؟

که تنهايم؟

پس کجا بودي شبي که صداي شکسته شدن قلبم گوشهايم را کر کرده بود؟

همان شبي که رفتي و دل و جانت را سپردي به ديگري...

شبي که هق هق گريه هايم بهانه اي شده بود تا تک تک عکسهايت را ببوسم

و تو چه خوش بودي با قهقهه هاي بلندت

شبي که آسمان ابري شد و دل من گرفت

و تا صبح گل هاي بالشم از اشکهايم گلستان شد

شبي که دلم يکهو هوايت را کرده بود

و تو به هواي ديگري سر بر زانوهايش تا صبح به خواب رفتي

شبي که درد داشتم و دواي دردم دستان تو بود

و نوازش هاي مهربانانه ات

و تو چه سخاوتمندانه موهاي ديگري را نوازش مي کردي تا آرامتر به خواب رود

کجا بودي شبي که بغض داشتم در جمعي که همه با صداي بلند مي خنديدند؟

و من فقط به اين دليل که خنده هايت را مدتي بود نديده بودم بغض کردم

شبي که سردم شده بود و وجودم گرماي وجودت را بهانه مي کرد

ولي نبودي و من تا صبح از سرما به خود لرزيدم

حالا که به تک تک اين شبها عادت کردم

و هرشبش برايم شده يک خاطره تلخ

در دفتر خاطره ام آمدي؟

آمده اي که بگويي گذشته ها گذشته و فردا را عشق است!!!

نه جانم راهي  که آمده اي را برگرد...

برو...

مگر نمي بيني...

سنگ شده ام....همه ي وجودم سنگ شده است....

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 12:57 توسط نسترن |

خیـــــــــلی حرف است

که تو هــر روز در گلویت

خاری کُشنده احساس کنی !

برای کسی که

بدانی

حتی یک بار در عمرش

به خاطرِ تو بغــض هم نکرده است ...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 12:55 توسط نسترن |

دلم که برایت تنگ میشود... رو میکنم به کاکتوس کنار تاقچه....

کاکتوس به نظرم شکل توست...

- بامزه و وحشتناک-

با همان تیغ ها کمی احساساتم را

می خراشد...

ولی من میخندم...

آخر مادرم میگوید

شاید این ماه کاکتوست گل بدهد...

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 4 آذر 1391برچسب:, در ساعت 12:52 توسط نسترن |

از همان روز اول که به دنيا مي آييم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادري داريم که شيرمان مي دهد
دلمان خوش است که پدري داريم که مي توانيم با موهاي صورتش بازي کنيم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها براي شکم ما آفريده شده اند
دلمان به اين خوش مي شود که زمين زير پاي ماست و آسمان هم
دلمان به قيافه خودمان توي آينه خوش مي شود
يا به اينکه توي جيبمان يک دسته اسکناس داريم
دلمان به لباس نويي خوش مي شود و به اصلاح سر و صورتي ذوق مي کنيم
يا وقتي که جشن تولدي برايمان مي گيرند
يا زماني که شاگرد اول مي شويم
دلمان ساده خوش مي شود به يک شاخه گل يا هديه اي که مي گيريم
يا به حرف هاي قشنگي که مي شنويم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش مي شود
به تماشاي تابلويي يا منظره اي يا غروبي يا فيلمي در سينما و شکستن تخمه اي
دلمان خوش مي شود به اينکه روز تعطيلي را برويم کنار دريا و خوش بگذرانيم
مثلا با خنده هاي بي دليل
يا سرمان را تکان بدهيم که حيف فلاني مرد يا گريه کنيم براي کسي
دلمان خوش مي شود به تعريفي از خودمان و تمسخري براي ديگران
يا به رفتني به مهماني و نگاه هاي معني دار و اينکه عاشق شده ايم مثلا
دلمان خوش مي شود به غرق شدن در روياهاي بي سرانجام
به خواندن شعرهاي عاشقانه و فرستادن نامه هاي فدايت شوم
دلمان ساده خوش مي شود با آغوشي گرم و حرف هايي داغ
دلمان خوش است که همه چيز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبيم
چقدر حقيريم ما...
چقدر ضعيفيم ما...
دلمان خوش است که مي نويسيم و ديگران مي خوانند و عده اي مي گويند، آه چه زيبا
و بعضي اشک مي ريزند و بعضي مي خندند
دلمان خوش است به لذت هاي کوتاه ... به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند
به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند يا کسي عاشقمان شود
با شاخه گلي دل مي بنديم و با جمله اي دل مي کنيم
دلمان خوش است به شب هاي دو نفري و نفس هاي نزديک
دلمان خوش مي شود به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي
و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود
چقدر راحت لگد مي زنيم و چه ساده مي شکنيم همه چيز را
روز و شب ها تمام مي شود و زمان مي گذرد
دلمان خوش مي شود به اينکه دور و برمان پر مي شود از بچه ها
دلمان به تعريف خاطره ها خوش مي شود و دادن عيدي
دلمان به اينکه دکتر مي گويد قلبت مشکلي ندارد ذوق مي کند
و اينکه مي توانيم فوتبال تماشا کنيم و قرص نيتروگليسيرين بخوريم
دلمان به خواب هاي طولاني و بيداري هاي کوتاه خوش است
و زمان مي گذرد

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...


حالا دلمان خوش مي شود به گريه اي و فاتحه اي
به اينکه کسي برايمان خيرات بدهد و کسي و به يادمان اشک بريزد
ذوق مي کنيم که کسي اسممان را بگويد
و يا رهگذري سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها مي گذرد
دلمان تنها به اين خوش مي شود که موشي يا کرمي از گوشت تنمان تغذيه کند
يا ريشه گياهي ما را بمکد به ساقه گياهي
دلمان خوش است به صداي عبور آدم هايي که آن بالا دلشان خوش است که راه مي روند
روي قبر ما
و دلمان مي شکند از لايه هاي خاکي که سنگ قبرمان را در مرور زمان مي پوشاند
و اينکه اسممان از ياد بچه ها رفته است
و زمان باز مي گذرد

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...

دلمان خوش است به استخوان بودن
به هيچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش مي شود
مثل کودکاني که هنوز نمي فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستيم و چقدر خوش به حالمان مي شود که بگويند ما خيلي خوبيم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همين چند جمله
و اين است پايان سايه روشن هستي ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:16 توسط نسترن |

هر آهنگی که گوش میدهم
به هر زبانی که باشد
بغضم را میشکند ...
نمی دانم
... بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است ...!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:12 توسط نسترن |

شنیده بــود ، لِــذتی در گُـذشت هَستـــ.....

از مَـــن گُـذشت و رَفـتـــــ

لَعنـت بِـــه این واژه هــا کِـــه مِثـل هَـــم خـوانـده مـی شـونـد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:8 توسط نسترن |

 

رَفتــمـ گُفتـمـ از "خـــــيِرش" مـي گــذرمـ.....

شِنيـدم کـِـه زيــر لَـب گُفـتــ از "شـَـــــرش" خـَـلاص شُـدمــ...

بــي اِنصـــــاف

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:57 توسط نسترن |

مي نويسم..

باز مينويسم..

نخـوان! حرف هايم تکراريست ..

نشنووو!! حرف هايم ارزش شنيدن ندارد ..

نبيـن !!! همـان دخــتر ديروز هستـم ..

فقــط بـرو..

بـرو ولـي حس کـن..

لمــس کـن ..

عشق پاکي را که به آتش کشيدي!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:56 توسط نسترن |

  

می نویسم که تو بخوانى، اما حیف !
دیگران عاشقانه هاى مرا می خوانند و یاد عشق خودشان می افتند !
و تو… حتى نگاه هم نمی کنى …!

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:18 توسط نسترن |

 حــــــــــــوا… جان مادرت راست بگو!

تو مگر سیب را پوست کندی و خوردی؟

که دنیا این گونه پوست ما را می کند….!!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:13 توسط نسترن |

بزرگترین اشتباهم این بود

که التماس کردم بمانی ...

نمی ارزیدی دیر فهمیدم ...!!!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:55 توسط نسترن |

نترس جانم!
 
ظرفیت باورمن به اندازه ی 


همه ی دنیاست

تو دروغت را بگو
 
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:52 توسط نسترن |

 

 تو بازی زندگی به بعضیا تو زندگی باید گُفت.. من چشم میذارم.. تو فقط گُمشو

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:51 توسط نسترن |