¸.•*´¨`*•.ALONE.•*´¨`*•.¸

از همان روز اول که به دنيا مي آييم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادري داريم که شيرمان مي دهد
دلمان خوش است که پدري داريم که مي توانيم با موهاي صورتش بازي کنيم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها براي شکم ما آفريده شده اند
دلمان به اين خوش مي شود که زمين زير پاي ماست و آسمان هم
دلمان به قيافه خودمان توي آينه خوش مي شود
يا به اينکه توي جيبمان يک دسته اسکناس داريم
دلمان به لباس نويي خوش مي شود و به اصلاح سر و صورتي ذوق مي کنيم
يا وقتي که جشن تولدي برايمان مي گيرند
يا زماني که شاگرد اول مي شويم
دلمان ساده خوش مي شود به يک شاخه گل يا هديه اي که مي گيريم
يا به حرف هاي قشنگي که مي شنويم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش مي شود
به تماشاي تابلويي يا منظره اي يا غروبي يا فيلمي در سينما و شکستن تخمه اي
دلمان خوش مي شود به اينکه روز تعطيلي را برويم کنار دريا و خوش بگذرانيم
مثلا با خنده هاي بي دليل
يا سرمان را تکان بدهيم که حيف فلاني مرد يا گريه کنيم براي کسي
دلمان خوش مي شود به تعريفي از خودمان و تمسخري براي ديگران
يا به رفتني به مهماني و نگاه هاي معني دار و اينکه عاشق شده ايم مثلا
دلمان خوش مي شود به غرق شدن در روياهاي بي سرانجام
به خواندن شعرهاي عاشقانه و فرستادن نامه هاي فدايت شوم
دلمان ساده خوش مي شود با آغوشي گرم و حرف هايي داغ
دلمان خوش است که همه چيز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبيم
چقدر حقيريم ما...
چقدر ضعيفيم ما...
دلمان خوش است که مي نويسيم و ديگران مي خوانند و عده اي مي گويند، آه چه زيبا
و بعضي اشک مي ريزند و بعضي مي خندند
دلمان خوش است به لذت هاي کوتاه ... به دروغ هايي که از راست بودن قشنگ ترند
به اينکه کسي برايمان دل بسوزاند يا کسي عاشقمان شود
با شاخه گلي دل مي بنديم و با جمله اي دل مي کنيم
دلمان خوش است به شب هاي دو نفري و نفس هاي نزديک
دلمان خوش مي شود به برآوردن خواهشي و چشيدن لذتي
و وقتي چيزي مطابق ميل ما نبود
چقدر راحت لگد مي زنيم و چه ساده مي شکنيم همه چيز را
روز و شب ها تمام مي شود و زمان مي گذرد
دلمان خوش مي شود به اينکه دور و برمان پر مي شود از بچه ها
دلمان به تعريف خاطره ها خوش مي شود و دادن عيدي
دلمان به اينکه دکتر مي گويد قلبت مشکلي ندارد ذوق مي کند
و اينکه مي توانيم فوتبال تماشا کنيم و قرص نيتروگليسيرين بخوريم
دلمان به خواب هاي طولاني و بيداري هاي کوتاه خوش است
و زمان مي گذرد

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...


حالا دلمان خوش مي شود به گريه اي و فاتحه اي
به اينکه کسي برايمان خيرات بدهد و کسي و به يادمان اشک بريزد
ذوق مي کنيم که کسي اسممان را بگويد
و يا رهگذري سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها مي گذرد
دلمان تنها به اين خوش مي شود که موشي يا کرمي از گوشت تنمان تغذيه کند
يا ريشه گياهي ما را بمکد به ساقه گياهي
دلمان خوش است به صداي عبور آدم هايي که آن بالا دلشان خوش است که راه مي روند
روي قبر ما
و دلمان مي شکند از لايه هاي خاکي که سنگ قبرمان را در مرور زمان مي پوشاند
و اينکه اسممان از ياد بچه ها رفته است
و زمان باز مي گذرد

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...

دلمان خوش است به استخوان بودن
به هيچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...

ما آدم ها چه راحت دلمان خوش مي شود
مثل کودکاني که هنوز نمي فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستيم و چقدر خوش به حالمان مي شود که بگويند ما خيلي خوبيم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همين چند جمله
و اين است پايان سايه روشن هستي ...

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:16 توسط نسترن |

هر آهنگی که گوش میدهم
به هر زبانی که باشد
بغضم را میشکند ...
نمی دانم
... بغضم به چند زبان زنده دنیا مسلط است ...!!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:12 توسط نسترن |

شنیده بــود ، لِــذتی در گُـذشت هَستـــ.....

از مَـــن گُـذشت و رَفـتـــــ

لَعنـت بِـــه این واژه هــا کِـــه مِثـل هَـــم خـوانـده مـی شـونـد

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 19:8 توسط نسترن |

 

رَفتــمـ گُفتـمـ از "خـــــيِرش" مـي گــذرمـ.....

شِنيـدم کـِـه زيــر لَـب گُفـتــ از "شـَـــــرش" خـَـلاص شُـدمــ...

بــي اِنصـــــاف

 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:57 توسط نسترن |

مي نويسم..

باز مينويسم..

نخـوان! حرف هايم تکراريست ..

نشنووو!! حرف هايم ارزش شنيدن ندارد ..

نبيـن !!! همـان دخــتر ديروز هستـم ..

فقــط بـرو..

بـرو ولـي حس کـن..

لمــس کـن ..

عشق پاکي را که به آتش کشيدي!

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:56 توسط نسترن |

  

می نویسم که تو بخوانى، اما حیف !
دیگران عاشقانه هاى مرا می خوانند و یاد عشق خودشان می افتند !
و تو… حتى نگاه هم نمی کنى …!

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:18 توسط نسترن |

 حــــــــــــوا… جان مادرت راست بگو!

تو مگر سیب را پوست کندی و خوردی؟

که دنیا این گونه پوست ما را می کند….!!!

نوشته شده در تاريخ جمعه 12 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:13 توسط نسترن |

بزرگترین اشتباهم این بود

که التماس کردم بمانی ...

نمی ارزیدی دیر فهمیدم ...!!!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:55 توسط نسترن |

نترس جانم!
 
ظرفیت باورمن به اندازه ی 


همه ی دنیاست

تو دروغت را بگو
 
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:52 توسط نسترن |

 

 تو بازی زندگی به بعضیا تو زندگی باید گُفت.. من چشم میذارم.. تو فقط گُمشو

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:51 توسط نسترن |

هیچ وقت،

 


اگه تو رو با کس دیگه ببینم حسودی نمیکنم…!



آخه مامانم یادم داده اسباب بازی هامو بدم به بدبخت بیچاره ها
 
نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:50 توسط نسترن |

 آدمــهـــا فـــرامــــوش نـــمـــیـــکـــنـــنـــد

 

فـــــقــــط

 

دیــــگــــر ســــاکــــت مـــیــــشــــونـــــد

 

هـــــمـــــیـــــن....!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:3 توسط نسترن |

 کــــــمتر بـــــــرایِــــــــــم بــــمـــیـــر

دیــــــــــگـــر نـــمـــیــــــــــدانـــم

کــــجـــا خـــاکــــت کـــــنـــــم

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, در ساعت 16:51 توسط نسترن |

 

دلـَــــــــــــــــــم، پُــر از زَخـــــــــــــم هايي ست...

 

 

 که قرار است...

 

 

وقتي بـــــُـــــزرگ شدم فراموشــشان کــنم...!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:30 توسط نسترن |

  

يــه وقتايـــي يــه کسايـي رو تـــــو زندگيــمـون راه ميديم

 

که نــنــه بـابـاشون تــــو خــونـــه بـــه زور راشـــون ميــــدادن….

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:29 توسط نسترن |

  

نفرينت نميکنم

 

خدا ازت بگذره

 

بعدم دنده عقب بياد از روت رد شه قشنگ له شي!!!!

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:29 توسط نسترن |

 

 

بعضيها يــار نيستن.. بــارَن !! وقتي که ميرن ، آدم "سبک" ميشه ...!

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:27 توسط نسترن |

ديگر نه از کسي قول ميگيرم ،

نه به کسي قول ميدهم ........

 

به خدا قول مي دهم و از خدا قول ميگيرم

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:25 توسط نسترن |

در خيال من بمان ، اما خودت برو .

آنکه در روياي من است مرا دوست دارد ، نه تو..

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:23 توسط نسترن |

 گاهي آنقدر دلم از زندگي سير مي شود...

 

که ميخواهم تا آسمان پرواز کنم و

 

رويش دراز بکشم...

 

آرام و آسوده...

 

مثل ماهي حوضمان که

 

چند روزيست

 

روي آب است... 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:22 توسط نسترن |

  

 سال هاي سال است که بر چوبه دار آويزانم 

 

 

 ولي افسوس...

 

 

 

 که از شليک خبري نيست!!!

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:18 توسط نسترن |

  

تو به من...

 

 

به نگاهم

 

 

خنديدي...

 

 

آرزو دارم دگر هرگز نخندي...

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:17 توسط نسترن |

 هر رابطه ای

 

به هر دليلي برايت تمام شد !

 

پي اش را ديگر نگير

 

هيچ شوک مصنوعي !

 

آدمها و رابطه هاي مرده را زنده نمي کند . . .

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 17:14 توسط نسترن |

زن دلش ميخواهد بدون آستين بپوشد
دلش ميخواهد موهايش را باز بگذارد
دلش ميخواهد پاشنه بلند به پا کند
ذات زن اين است که به خود برسد و مانند طاووس که تا متوجه نگاه ديگران ميشود ،
پرهايش را باز ميکند ، خودنمايي کند

... معني کارش اين نيست که فکرش يا خودش منحرف است
تو ... تو ... تويي که بايد چشمهات رو بشويي و با ديد ديگري به زن نگاه کني
اي لعنت به کساني که زيبايي زن را انحراف ميدانند!!
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 12:17 توسط نسترن |

 گاهـــــــی آنچنان مزخرف می شـــوم که برای دیگــــــران قابل درک نیستـــم حتی عزیـــــــزترین کســـــــــم را از خــــــــــــودم می رانم اما در آن لحظه در دلــــــــــم آرزو دارم او بگـــــــــوید: می. دانم دســــــت خودت نیست، درکــــــت می کنم.

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, در ساعت 11:22 توسط نسترن |

فقط برای خودم هستم " مـــن...! "

خودِ خودمـــــــــ ـ ـ ـ ...

نه زیبایم و نه عروسکی و نه محتــــــاج نگاهی...!

برای تو که صورتــ ـــهای رنگ شده را می پرستـــی

نه سیرتــــــ آدمها را ،

هیــــــچ ندارمــــــ...

راهت را بگیر و برو....................

حوالی من٬ توقفـــ ممنـــــــــوع استـــ

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:20 توسط نسترن |

کلاغ پر...

نه کلاغ را بگذاریم برای آخر...

نگاهت پر...

خاطراتت هم پر...

صدایت پر...

جوانی ام پر...

من هم پر...

حالا تو مانده ای و کلاغی...

که هیچ وقت به خانه اش نرسید...!!

نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آبان 1391برچسب:, در ساعت 18:18 توسط نسترن |